نشسته ایم پشت پنجره، روی تخت، در سکوت کامل سیگار می کشیم، فقط صدای خس خس سیگار شنیده می شود، یکهو بر می گردی طرف من، آرام نگاهم می کنی، چشم در چشم می مانیم، می گویی می توانم یک سوال بپرسم؟ آرام با سر اشاره می کنم که یعنی «­­­­­­­بپرس»، می پرسی :» تو فکر می کنی وقتی با هم نیستیم چقدر به تو فکر می کنم؟» خیلی سریع با لحن مطمئنی جواب می دهم «هیچ، حتی یک لحظه». رویت را سمت پنجره می کنی و سیگارت را به دست چپت می دهی و دوباره سکوت برقرار می شود. به گمانم خیالت راحت شده که می دانم چطور آدمی هستی و نقشه ای برایت نکشیده ام، حالا خیالت راحت شده که انتظار بیهوده ای از تو ندارم، ولی نمی دانی که درونم چه غوغایی است، غوغای اعتراف به حقیقت تلخ! سیگارت که تمام می شود، سیگار دوم را می گذارم روی لبت، سرت را جلو می آوری که یعنی «روشنش کن»، روشنش می کنم، می گویم «من هم می توانم همین سوال را بپرسم؟» آرام می گویی «به گمانم من که بروم می نشینی به غر زدن که عجب دختر فرصت طلبیست، فردا که گره از کارش باز شد، پشت سرش را هم نگاه نخواهد کرد»، آرام لبخند می زنم، نمی توانم چیزی بگویم، نمی توانم داد بزنم که «نه، تو که می روی، تا صبح  بوی عطرت در خانه می پیچد و مستم می کند» می دانم از این دل لرزیدن ها فراری هستی، می دانم از شنیدن «دوستت دارم» حذر می کنی، فقط برایت لبخند می زنم.

نمی دانم چه شکنجه ایست که نه می گذاری دل بکنم و نه دل به من می دهی.

به گمانم تو آدم این رابطه ها نیستی ولی نمی دانم چه شکنجه ایست که هر روز که می گذرد، هوایی ترم می کنی…

من بدبین نیستم ولی مطمئنم که یکی از همین روزها، تو می روی و پشت سرت را هم نگاه نمی کنی و من می مانم و یک عالمه هوای تو…

شب هایی که تو پای تلفن خوابت می برد، داریوش تا صبح برایم می خواند:

یه حسی از تو در من هست که می دونم تو رو دارم/واسه برگشتنت هر شب، درا رو باز می ذارم

پ.ن: به خاطر وقفه ای که در کار وبلاگ پیش آمده بود، از دوستانی که همیشه لطف داشته اند و گاها به اینجا سر می زدند، عذرخواهی می کنم، می دانم این پست بالا، چیز دندان گیری نیست، ولی باید یک جوری این طلسم را می شکستم.

اول به هم پریدیم، این چند سال کدام گوری بودی؟…خودت این چند سال کجا بودی؟… اصلا خبری از من داشتی؟…چهار سال معلوم نیست چه غلطی می کردی حالا آمده ای چه بگویی؟ کم کم داشتم فراموشت می کردم… گفتم چهار سال نشده، هنوز دو سال هم نشده… با بغض گفت دو سال بود؟ فقط دو سال؟ برای من هزار سال گذشت… این را که گفت، زد زیر گریه…

کم کم آرام شدیم… گفتم قبول می کنی که تقصیر هیچ کداممان نبود؟…قبول می کنی که آدم پستی نبودیم هیچ کدام؟  قبول می کنی که همدیگر را دوست داشتیم؟… همه را قبول کرد… آرامتر شدیم…گفت حالا دردم را تازه کرده ای که چه بگویی؟… گفتم هیچ، اگر مقصر می دانی ام، ببخش مرا… گفت نه، خودم را مقصر تر می دانم… گفتم اگر هم مقصر بودی، خیلی وقت است بخشیده ام… قول دادیم فراموش کنیم همدیگر را …قول دادیم هر دویمان خوشبخت شویم…قول دادیم سراغ همدیگر را نگیریم، تا زندگی آسانتر بگذرد…گفتم خداحافظی سخت است ولی… قبل از اینکه بتوانم جمله ام را تمام کنم، گفت هنوز هم سیگار می کشی؟… نکش، قدر زندگی ات را بدان، هر کسی آرزوی زندگی تو را دارد…این ها را که گفت، گیج شدم، نمی دانستم چه بگویم… بعد 2 سال و این حرف ها…گفت روی خواهرزاده ات را ببوس، شاید دیگر هیچ وقت نبینمش… داغانم کرد این جمله…  یاد روز به دنیا آمدن خواهر زاده ام افتادم… مادرم  رفته بود بیمارستان پیش خواهرم و من در خانه تنها بودم، ما پشت تلفن جر و بحث می کردیم- به قول خودش دعوای زناشویی-  من در حال خرد کردن سوسیس برای نهارم بودم که انگشتم را بریدم…آخ که گفتم، دعوایمان یادش رفت، هر آخی که می گفتم جانش در می آمد از آن سوی سیم…این ها سریع در ذهنم مرور می شد… کم مانده بود گرمی اشک، از چشمانم روی گونه هایم بچکد، که تیر آخر را زد: 10 روز دیگر تولدت است، تولدت پیشاپیش مبارک…حالا من بی وفا هستم یا تو؟… خداحافظ… خداحافظ برای همیشه.

هر چه که بود، تمامش کردیم…حالا نشسته ام پیروزمندانه به سقف نگاه می کنم و فکر می کنم کاری که باید چند سال پیش انجام می دادم را بالاخره تمامش کردم… اما جای این گلوله های آخر را نمی دانم چند سال دیگر باید تحمل کنم. نمی دانم چند سال باید به معنای این آخرین جملاتش فکر کنم، کاش زنها کمی کمتر پیچیده بودند.

ساعتی بعد از آخرین قمار

در خلوت کنار جدول خیابان

آخرین سیگار را دود می کنم

و آهسته

زیر لب تکرار می کنم:

از این پس هیچ گاه

بدون مهره ی شاه، شطرنج نخواهم کرد

———————

میرزا – ساعاتی پیش – جدول خیابان

کاش عروسکی داشتم

که برایش این قلک بغض را بشکنم

کاش عروسکی داشتم

که …

کاش مادری داشتم

که در گوشم چنین بخواند:

پسرم

عروسک ها گرانند

عروسک ها دورند

عروسک ها گرچه زیبا

ولی زود می میرند

من قاتلم، همه ذرات احساسم را کشته ام، همه شادی های کوچکم را هم همین طور.

لطفا زنده به گورم کنید.

بوی تنت «تن باره ام» می کند

لباسهایم را می شویم از بوی حضور تو

می ترسم

می ترسم بروی و بماند عطر این تب های هوس انگیز

می ترسم

می ترسم بروی و بماند طعم این شب های دل انگیز

می ترسم

می ترسم بروی و بماند بندی که تو به پایم بستی

می ترسم این بند

آخر یک روز، تن پاره ام کند

———————–

پاسخ: فکر میکنی واسه چی «نخ دادم» بهت؟ خوب معلومه، که وقتی پاره شدی بدوزی خودتو!

———————–

از SMS های دو نوجوان دبیرستانی نادان، ساعت 3-4 یکی از شبهای زمستان 84

پ.ن:خدا را شکر، وقتی که رفت، بند و نخش را هم برد



دبستان که می رفتم هیچ دوستی نداشتم، زنگ تفریح ها را گوشه حیاط مدرسه کز می کردم و در آن عوالم کودکی چیزهایی شبیه «من مرد تنهای شبم» زمزمه می کردم و سعی می کردم تصور کنم هم بازی شدن و هم صحبتی با بچه ها چقدر می تواند لذت بخش باشد، جالب آنکه بارها از طرف مدرسه به خاطر همین «عدم شیطنت» و «بی آزاری» تشویق شدم!

چهارم دبستان بودم، سر کلاس نشسته بودم و حوصله گوش دادن به درس را نداشتم، با مداد و کاغذ بازی می کردم، روی یک تکه کاغذ یک «زی زی گولو» کشیدم، خانم معلممان متوجه نقاشی من شد، و یک نامه «دعوت از اولیا» به دستم داد، من تا شب به این فکر می کردم که مگر «زی زی گولو» چه مشکلی دارد؟ فردای آن روز با مادرم به مدرسه رفتیم، ایشان به مادرم فرمودند که من یک قلب و تیری در آن کشیده ام، من کاملا شک زده شده بودم که ایشان متذکر شدند بارها شاهد نقاشی های اروتیک من بوده اند! خوشبختانه مادرم حرف مرا قبول کرد و پذیرفت که ایشان دروغ می گویند ولی این اتفاق یک نتیجه مهم در زندگی من داشت، من 10 ساله متوجه شدم که آدمها هر چقدر هم خانم معلم مهربانی باشند، می توانند بی دلیل از کسی متنفر باشند، من تنفر بی دلیل را برای اولین بار لمس کردم.

سوم دبیرستان بودم، در یک موسسه خصوصی آموزش زبان انگلیسی ثبت نام کرده بودم، جلسه اول به روال معمول با معرفی بچه ها آغاز شد، استاد گرامی بعد از اینکه من خودم را معرفی کردم فرمودند: «I have never seen such an unreliable person» ، من لبخند زنان از شوخی بی خود ایشان، سری در کلاس چرخاندم و متوجه شدم نیمی از حاضرین با جدیت حرف ایشان را تایید می کنند!

و هزاران خاطره ی دیگر که فصل مشترکشان «بی دلیل» مورد «توهین» و «تنفر» قرار گرفتن بوده است.

خاطراتی از این دست هیچ گاه فراموشم نمی شوند! کینه ای از طرف در دل نگه نمی دارم، ولی همیشه فکر می کنم چه چیزی باعث می شود مردم اینگونه از من متنفر باشند؟ با قاطعیت می توانم بگویم در طول زندگی ام از هیچ کسی چه بی دلیل و چه با دلیل متنفر نبوده ام، اگر کسی زخمی به من زده اینگونه خودم را قانع کرده ام که حتما نفعی از این کار برده است، به هر حال انسان است و منفعت جو!

احتمالا خدا با من شوخی دارد، اگر شوخی نداشت که این کینه های ازلی را در دل تمام انسان ها قرار نمی داد!

پ.ن: من مشکلی با قطع ارتباط با مردم ندارم، مسلما در مقایسه با زندگی امروزم تلخی کمتری خواهد داشت.

در آسمان ما

کسی ستاره نمی شمارد

همه با رویای ستاره به خواب می روند

نمی دانم؛

رویای کدام ستاره

در آن شب لعنتی

ماندگارت کرد

——————–

تو که مثل ما عادت کرده بودی به این لجنزار، نگفتی بقیه هم به تو به عنوان عضوی از همین لجنزار خو گرفته اند؟

یادت هست شبی که با هم یکشنبه غم انگیز* را دیدیم، یادت هست؟ سیگارمان تمام شد و شب بود و نمی شد از جایی سیگار بخریم، یادت هست؟ چراغها را خاموش کردیم و دراز کشیدیم. و از یکشنبه ها و دوشنبه ها و … های غم انگیزمان گفتیم. از این روزگار غم انگیز گفتیم، از این زندگی نکبت گفتیم، از آرزوی های دور و دراز گفتیم، از دل نبستن به آرزو ها گفتیم، یادت هست؟! یادت هست که گفتی نباید به «هیچ چیز» دل بست؟ چه کسی می دانست که چند ماه بعد آخرین دوشنبه غم انگیزت را با سیانور جشن می گیری؟ چه کسی می دانست؟

پر گشودی و رفتی، سفرت بخیر، اما من و دیگران در این لجنزار آنقدر دست و پا می زنیم تا خفه شویم، سفرت بخیر

*Gloomy Sunday

تقویمم را گم کرده ام

نمی دانم از کدامین غروب غمگین

خاطرت در ذهنم ماندگار شد

از امروز خورشید ها را می شمارم

خورشید هایی که

دم غروب

سراغ تو را از من می گیرند

و من شرمسار از پاسخ

شبنم شبانه می زنم

———————-

با آب و تاب دارم چیزی تعریف می کنم، نگاهم گره می خورد به آن چمن ها و بوته های وسوسه انگیز جلوی دانشکده، تو را می بینم که در میان چمن ها دراز کشیده ای و قهقه می زنی به لودگی های پسرکی که به گمانم اسمش «اردیبهشت*» است، یک آن دلم می خواهد حساب کنم از اردیبهشت تا نوامبر چند روز است…به کل یادم می رود چه می گفتم.

*Sweet November را دیده اید؟ تا آنجا که یادم می آید، زنی بود(به گمانم سرطان داشت) که هر ماه با مردی در خانه اش زندگی می کرد و مرد را به اسم ماه صدا می کرد و … تا اینکه می رسید به آقای نوامبر …

پ.ن: این روزها در حال و هوای ترکی ام، یعنی در حال و هوایی ام که از ترجمه اش عاجزم، «آلیشیرام» را چه ترجمه کنم؟ آتش می گیرم؟! شعله ور می شوم؟!

احتراما به استحضار می رساند، اینجانب در پست قبلی، فرد معلوم الحالی به نام Qəmli baba را امیدوار کرده ام که با یک تاس جفت شش بیاورد. بدین وسیله ضمن ابراز ندامت به خاطر تناقض ایجاد شده، ایمان کامل خود را به تقدیر خویش اعلام می دارم.

با سپاس فراوان

میرزا

نیمه شب نمناک و ندامت انگیز 4 اردیبهشت 89

من شاعر نیستم

اگر آنچه اینجا می نویسم، شبیه شعر است، اگر زیرش را به رسم شاعران امضا می کنم، و یا حتی اگر گهگاه آنچه نوشته ام به اشتباه شعر خطاب می کنم، نه توهم شاعر شدن دارم، نه ادعایش را و نه توانش را. اینها همه هذیان دم مرگند، کسی در هذیان دم مرگش ادعای شاعر بودن نمی کند. دنیای شاعران آنقدر بزرگ نیست که من را در آن راه دهند، مثل همه ی دنیاهای دیگر.

بایگانی